نوروز
فاطمه شمس، همسر محمدرضا جلاییپور، همزمان با سیوپنجمین روز حبس همسرش و عید مبعث در نامهای به او نوید استقامت داد. متن این نامه که امروز در سایت خبری نوروز منتشر شده به شرح زیر است:
بسمالانیس
محمدرضای مهربانم سلام
سی و پنجمین روز از حبس تو هم تمام شد و عقربههای ساعت هنوز در حال دویدن به سمت لحظه دیدار من و تواند. به همین یک ذره دلشادم.
از آخرین نامهای که به تو نوشتم و در آن گفتم که چگونه نامههایم یکی پس از دیگری بیجواب ماندند سه روز گذشت. تصمیم گرفتهام از امروز مخاطب نامههایم تنها خود تو باشی. فکر کردم هیچ کس جز تو از این پس ارزش مخاطب قرار گرفتن این دلمویهها را ندارد. میدانم سختدلتر و تاریکروحتر از آن شدهاند و که خطی از این دلتنگیها را به دست تو برسانند. اما امید دارم به روزی که چون قهرمانی باز گردی و تک تک این خطوط را خودت با صدای بلند برایم بخوانی. درست مثل همه آن نامههایی که روزگارانی برایت نوشته بودم و تو در راه سفر در گوشم زمزمه کرده بودی.
از این پس برایت مینویسم که بدانی در روزهایی که در بیخبری محض حبست کردند و اخبار دروغ در گوشت خواندند، این بیرون مردم چه حماسهها آفریدند و چه خونها ریخته شد برای راهی که آرمان مشترکمان بود. به تو مینویسم تا روز آزادیات از عافیتطلبی و انفعال و بیمصرف بودن خودم وجداندرد نگیرم. روزی که از راه بیایی قصهها و حکایتها با تو خواهم گفت که نوشتنش ممکن نیست. اما این خطوط را خواهم نگاشت تا یاد و نام تو در ذهنها زنده باشد و دربند بودن تو و همرزمانت به عادتی تلخ بدل نشود که فقط از سر اجبار هر روز آهی بکشند و بگذرند و سرنوشت تو و آن دیگران را به دست زمان بسپارند. مینویسم تا بدانی اگر تو نیستی، من ایستادهام و صدایی هنوز زنده است که با همه تلاشهای ناکام تا به امروز نتوانستهاند لحظهای به خفقانش بکشانند و ساکتش کنند. مینویسم تا بدانند اگر تو را به بند تعصب و تزویر کشیدهاند، کسی هنوز هست که گناه این معصیتکاران خونریز را رسوا سازد و به حبس چون تویی که نماد اندیشه جوان و پویا و سبز ایرانزمینی اعتراض کند.
خوب من
نامه قبلیام به تو یک روز قبل از حماسه سبز دیگری بود که مردممان آفریدند. کاش بودی و به چشم خودت میدیدی که این جمعهای که گذشت، باز هم از هر گوشه خیابان کشاورز و انقلاب و کارگر که دو روز بعد از حبس تو به خون عزیزانمان آبیاری شده بود، نهالی سبز رویید. انگار از هر قطره خون ندا و سهراب و شهدای سبز دیگر هزار گیاه سبز رونده جوانه زده بود. مردم به نمازجمعه آمدند. اما نه آن نمازجمعهای که سالهای سال از کودکی من وتو تا امروز که ربع قرنی از عمرمان میگذرد در صدا و سیما دیده بودیم. نه آن صورتها و آدمهای تکراری. این بار بیش از هر جمعه دیگری جوانترهای همسن و سال ما، آن هم نه با شکل و هیات مورد پسند صاحبان قدرت، بلکه آن طوری که خودشان میپسندیدند و انتخاب کرده بودند به نماز آمدند. همان مردمان دلیری که با شور و شعورشان، حماسه انقلاب تا آزادی را رقم زده بودند این بار هم آمدند و اللهاکبر را از بام خانههایشان به صفوف نمازجمعه کشاندند. خیلیها بار اولشان بود که به عمر خود قدم به نمازجمعه میگذاشتند.
بسی باشکوه بود این جمعه… بزرگترها میگفتند تنها نمازجمعهای که با این نماز قابل مقایسه بود، نمازی است که آیتا… طالقانی(ره) سی سال پیش خوانده بود. در همین جا و از همین تریبون. سبزها آمدند چون رهبر سبزها هم آمده بود. میرحسین موسوی، فروتنانه آمد و بین مردم نشست. نه در صف نخست. زهرا رهنورد هم همینطور. سبزها آمده بودند تا ببینند هاشمی بعد از سی سال چه تصمیمی خواهد گرفت و دین خودش را چگونه به ملت ادا خواهد کرد. دلهرهها بود در دلها از آنچه آغاز و پایانش میتوانست آغاز و پایان خیلی حرفها و امیدها باشد.
اما هاشمی خوش درخشید و فراتر از حد انتظار ظاهر شد. او بعد از سی سال میان مردم و قدرت، جانب مردم را گرفت و رو سفید از پشت آن تریبونی که سالهاست بوی تکرار و تملق گرفته، پایین آمد. به گمانم نمازی که این پیلتن سیاست ایران، آن روز ظهر خواند یکی از معدود نمازهایی باشد که به عمرش با وجدانی آسوده و قلبی مطمئن گزارده است. هاشمی نه به صاحبان نامشروع قدرت که به یک ملت آموخت که چطور میتوان ملتی را رهبر بود. که چطور میتوان فراتر از جناحین ایستاد و دعوت به تعقل و تضارب آرا کرد. که چطور میتوان از دین حرف زد و آن را به گند نکشید. که چگونه میتوان در مقابل مشتی شعارگوی بیعقل، مودب ایستاد و به آنان مهلت داد و زبان به گزافهگویی نگشود. هاشمی معنای بغض واقعی از اشک تزویر را به خوبی نشان داد و به همه فهماند که روضهخوانیهای نمایشی دیگر به گوش هیچکس خوش نمینشیند.
محمدرضا جان!
کاش بودی و میدیدی که بعد از آن خطبههای تاریخی، مردم چگونه شعارهای مصادره شده را به نفع خودشان تغییر دادند و در پاسخ به شعارهای توخالی مشتی شعارخوان به جای آمریکا و انگلیس برای روسیه آرزوی مرگ کردند. آنها بلندتر از هر وقت دیگری گفتند که خون رگان خویش را فقط و فقط به ملتشان هدیه خواهند کرد و نه هیچ کس دیگری. جواب این هوشیاری و بیداری گاز اشکآور و باتوم بود. میدانم که میدانی جز این هم از مشتی مارگزیده که از ریسمان سیاه و سفید ملت ترسیدهاند انتظاری نبود!
این جمعه اتفاق بزرگی افتاد. آن هم این بود که تجمعات عمومی به مناسبتهای مذهبی و ملی از چنگ مشتی انحصارطلب که همواره تلاش میکردند حضور مردم را به نفع خویش مصادره کنند و مشروعیت از دسترفتهشان را بازسازی کنند، درآمد. خوشحال باش عزیز دلم که از این پس حسرت برگزاری حتی یک راهپیمایی که در آن خبری از همصدایان ما نباشد به دلشان خواهد ماند. آنان با دستان خودشان این هدیه بزرگ را به ملت دادند. هدیهای که دیگر هیچ راهی برای بازپسگیریاش ندارند.
ماندهام با این حضور دلیرانه و مداوم مردم، دوربینهای سانسورچیان صداوسیما چطور و تا کی خواهند توانست این صحنههای درخشان را از چشم مردم پنهان کنند. این جمعه دو میلیون نفر به نماز آمدند. ماه محرم و ۲۲ بهمن و روز قدس را چه خواهند کرد؟ تا کی سبز را با سیاه رنگ خواهند کرد؟ تا کی تن کبود صدها شهید راه آزادی را به اسم تصادف روانه گورستان خواهند کرد؟ تا کی با ضرب و زور قرص آرام بخش از جنایتهای بیپرده و کابوس لبخند معصوم سهراب، ضجههای مادرش، و کاسه سفید نگاه یخ زده ندا در مقابل دوربین به سمت خواب فرار خواهند کرد؟ تا کی بیشرمانه تن بیجان سعید حجاریان عزیز را در حبس نگه خواهند داشت و به دروغ به او خواهند گفت که زن و فرزندت در عذابند؟ من ماندهام تا کی پاکنامی چون تو که وجودت سبب خیر و نیکی بود و نماد خوشفکری نسل جوان بودی را به بازجوییهایی طولانیمدت و حبس در انفرادی، شکنجه روحی خواهند داد؟
اما یک چیز را خوب میدانم. آن هم اینکه استوار ایستادهای. کاش میشد به گوشت برسانم که مردم هم استوار چون تو ایستادهاند و مرثیه خرداد را هر روز بر پشتبام و در صحن خیابان همسرایی میکنند. امروز خبر رسید که بازجویانت بریدهاند و به شدت از دست تو عصبانیند. عصبانی از اینکه به پروژه ننگین اعترافگیری تن ندادهای و بیخبری و دلتنگی و انفرادی را به جان خریدهای و دلیرانه ایستادهای. خبر آمد که هنوز خندههای کودکانه سر میدهی و آن عزیزان دربندی که دلشان تنگتر است را با خندههای بلند و حرفهای امیدوارانهات از داخل سلول به ادامه این مبارزه امیدوار میکنی. میدانم این رزم مشترکی که تو را به حبس کشانده و مرا به تبعید، با صبر و امیدواری به نصری قریب تبدیل خواهد شد.
خوب میدانم روزی خواهد آمد که دست در دست تو باز هم در باد خواهم چرخید و با هم به آفتاب سلامی دوباره خواهیم داد.
صبح نزدیک است و ما بیدار.
عید مبعثت هم مبارک!
عاشق همیشهات: فاطمه
بامداد بیست و نهم تیرماه 88